وقتی پانیا بدنیا اومد اولین حرفی که دکترم زد این بود که چقدر خوشگله و صورتش گرده . خیلی دوست داشتم همون لحظه میدیدمش . بیشتر اینکه خواستم بیهوشی بهم ندن همین بود که این لحظه رو ببینم که متاسفانه تیم نا هماهنگ اتاق عمل فراموش کردن این کارو انجام بدن . همین که صداشو شنیدم آروم شدم . بعد از جراحی منو ریکاوری بردن . دیدم یه پرستار بچه بغل نزدیکم میاد و گفت مامانی بیا شیرش بده . قربونش برم سریع چسبید به سینه و ملچ ملچی میکرد . فکر کنم از اون شکمو ها بشه .