2 هفته شد که تهران خونه ی مامان اینا بودم و دیگه باید برمیگشتم خونه . پانیا اذیت نمیکرد شبها خوب میخوابید و روزها هم آروم بود . تنها اشکالی که بود این بود که شکمش خیلی نفخ داشت . و یه چیز دیگه خیلی نگرانم میکرد این بود که آرمیتا با خودش از مهدکودکشون آبله مرغونو آورده بود و ما هم نمیدونستیم آبله مرغونه و اعظم و امین هم گرفته بودند و تو خونه مونده بودن و پیش ما نمی اومدن و ما غافل از اینکه تو همون دیدار بعد از بیمارستان ازشون آبله مرغونو گرفته بودیم . وقتی بر میگشتیم توی راه سردرد بدی داشتم و سه چهار شب بعد از ورودمون به قزوین تب و لرز داشتم . به مامان گفتم آبله مرغونو گرفتم اما مامان میگفت نه بعد از زایمان این حالت ها پیش میاد . یک هفته بعد آبله ها شروع به بیرون ریختن کرد . خیلی سخت و عذاب آور بود . بیشتر از همه ترس این رو داشتم که یه وقت پانیا نگیره . بعد یک هفته دیگه پارمیس هم آبله مرغون رو گرفت . همه میگفتن نوزاد چون واکسن زده نمیگیره و تا حدودی خیالم راحت شد . اما دقیقا زمانی که یک ماه از تولدش میگذشت دیدم که تو صورت گرد و مثل آینه دختر قشنگم آبله زده .
***
یک شب بیمارستان بودم مامان هم کنارم بود خیلی شب سختی رو گذروندم بر عکس زایمان اوبلم خیلی درد داشتم .روز بعد ساعت های 2 بعد از ظهر بود که مرخص شدم . سهیلا هم از نیشابور اومده بود . از قبل یه اسباب بازی واسه پارمیس خریده بودم و آماده کرده بودم وقتی رفتم خونه مامان به پارمیس بدم و بگم آبجی پانیا براش خریده و کاری انجام بدم که یه وقت احساس نکنه پانیا جای اونو تو خونه میگیره . خیلی خوشحال بودم و غافل از این بودم که روزهای سختی رو در پیش داشتم .
اولین روز بیمارستان
وقتی پانیا بدنیا اومد اولین حرفی که دکترم زد این بود که چقدر خوشگله و صورتش گرده . خیلی دوست داشتم همون لحظه میدیدمش . بیشتر اینکه خواستم بیهوشی بهم ندن همین بود که این لحظه رو ببینم که متاسفانه تیم نا هماهنگ اتاق عمل فراموش کردن این کارو انجام بدن . همین که صداشو شنیدم آروم شدم . بعد از جراحی منو ریکاوری بردن . دیدم یه پرستار بچه بغل نزدیکم میاد و گفت مامانی بیا شیرش بده . قربونش برم سریع چسبید به سینه و ملچ ملچی میکرد . فکر کنم از اون شکمو ها بشه .