پایان 7 ماهگی

امروز پانیا وارد 8 ماهگی شد . خیلی روزها زود میگذره انگار همین دیروز بود که پانیا به دنیا اومد . خوشبختانه خیلی بچه ی خوب و آرومیه . صبح ها زود از خواب بلند میشه براش فرنی درست میکنم سی دی بی بی انیشتین رو میذارم ( خیلی عالی بود این سی دی وقتی براش میذارم به هیچی نگاه نمیکنه بجز بی بی انیشتین ) یه نیم ساعتی به کارام میرسم و بعدشم میبرمش رو تخت که بخوابونم . وقتی میذارم رو تخت خودش اون 2 تا انگشت خوشگلاشو میذاره دهنش و میخوابه .

 

این ماه پانیا سینه خیز رفت و میتونه خوب بشینه . غذا هم خیلی خوب میخوره کاملا برعکسه پارمیس . پارمیس وقتی براش غذا درست میکردم خیلی به سختی 2 قاشق میخورد اما پانیا یه شیشه کامل 100 میلی رو میخوره .


تاریخ : 12 بهمن 1392 - 21:05 | توسط : pania | بازدید : 312 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

پانی جونم

پانی جونم

الان 4 ماهه شدم
تاریخ : 11 آذر 1392 - 19:42 | توسط : pania | بازدید : 484 | موضوع : فتو بلاگ | 5 نظر

جشن یک ماهگی

2 هفته شد که تهران خونه ی مامان اینا بودم و  دیگه باید برمیگشتم خونه . پانیا اذیت نمیکرد شبها خوب میخوابید و روزها هم آروم بود . تنها اشکالی که بود این بود که شکمش خیلی نفخ داشت . و یه چیز دیگه خیلی نگرانم میکرد این بود که آرمیتا با خودش از مهدکودکشون آبله مرغونو آورده بود و ما هم نمیدونستیم آبله مرغونه و اعظم و امین هم گرفته بودند و تو خونه مونده بودن و پیش ما نمی اومدن و ما غافل از اینکه تو همون دیدار بعد از بیمارستان ازشون آبله مرغونو گرفته بودیم . وقتی بر میگشتیم توی راه سردرد بدی داشتم و سه چهار شب بعد از ورودمون به قزوین تب و لرز داشتم . به مامان گفتم آبله مرغونو گرفتم اما مامان میگفت نه بعد از زایمان این حالت ها پیش میاد . یک هفته بعد آبله ها شروع به بیرون ریختن کرد . خیلی سخت و عذاب آور بود . بیشتر از همه ترس این رو داشتم که یه وقت پانیا نگیره . بعد یک هفته دیگه پارمیس هم آبله مرغون رو گرفت . همه میگفتن نوزاد چون واکسن زده نمیگیره و تا حدودی خیالم راحت شد . اما دقیقا زمانی که یک ماه از تولدش میگذشت دیدم که تو صورت گرد و مثل آینه دختر قشنگم آبله زده  .


تاریخ : 09 آبان 1392 - 10:13 | توسط : pania | بازدید : 2111 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

***

یک شب بیمارستان بودم مامان هم کنارم بود خیلی شب سختی رو گذروندم بر عکس زایمان اوبلم خیلی درد داشتم .روز بعد ساعت های 2 بعد از ظهر بود که مرخص شدم . سهیلا هم از نیشابور اومده بود . از قبل یه اسباب بازی واسه پارمیس خریده بودم و آماده کرده بودم وقتی رفتم خونه مامان به پارمیس بدم و بگم آبجی پانیا براش خریده و کاری انجام بدم که یه وقت احساس نکنه پانیا جای اونو تو خونه میگیره . خیلی خوشحال بودم و غافل از این بودم که روزهای سختی رو در پیش داشتم .


تاریخ : 09 آبان 1392 - 09:49 | توسط : pania | بازدید : 317 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

اولین روز بیمارستان

وقتی پانیا بدنیا اومد اولین حرفی که دکترم زد این بود که چقدر خوشگله و صورتش گرده . خیلی دوست داشتم همون لحظه میدیدمش . بیشتر اینکه خواستم بیهوشی بهم ندن همین بود که این لحظه رو ببینم که متاسفانه تیم نا هماهنگ اتاق عمل فراموش کردن این کارو انجام بدن . همین که صداشو شنیدم آروم شدم . بعد از جراحی منو ریکاوری بردن . دیدم یه پرستار بچه بغل نزدیکم میاد و گفت مامانی بیا شیرش بده . قربونش برم سریع چسبید به سینه و ملچ ملچی میکرد . فکر کنم از اون شکمو ها بشه .


تاریخ : 09 آبان 1392 - 09:32 | توسط : pania | بازدید : 376 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

اولین روز دیدار آبجی


تاریخ : 09 آبان 1392 - 09:24 | توسط : pania | بازدید : 352 | موضوع : وبلاگ | یک نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی